نمیدونم عنوان این پست رو از کجام درآوردم... اما مدتهاست که هر وقت بهش فکر میکنم اذیتم میکنه و امشب دلم میخواست بنویسم. نه این که تا حالا بهت نگفته باشم... نه! اما این بار میخوام جور دیگه و بدون ترس و واهمه از چیزی بنویسم.
قبل از اینکه برای اولین بار بیام و ببینمت، دلم میخواست یه یادگاری هرچند ناقابل، اما صرفاً از این جهت که گاهی اگه میبینیش به یاد من باشی، بهت بدم. خیلی فکر کردم.... رو هر چیزی دست میذاشتم احساس میکردم نامناسبه برات. از زنجیر و پلاک مردونه بگیر تا انگشتر نقره و این قرتی بازیها تا کتاب و پوشاک و غیره...! راستش با اینکه تو این مدت از راه دور تقریباً با سلیقت آشنا بودم اما برای خرید کادو حسابی هنگ کرده بودم تا اینکه به فکرم رسید یکی از این قابهای 3 تیکهای که خودم عاشقش هستم برات یادگاری بگیرم که هم به دیوار بزنی و هم جلو چشمت باشه و هم مثل لوازم شخصی سایز کوچیک و بزرگ نداره که نگران باشم اندازت نباشه و یا به دردت نخوره. غافل از اینکه حالا میفهمم این چیزی که من کول کردم آوردم و خودم و خودت رو به دردسر انداختم یک جو برات مفید نبوده و با توجه به شرایط خانوادگیت حتی جرات نکردی بعد از 1 ماه و خوردهای فقط یک بار کاغذ کادوش رو باز کنی، ببینی چی هست و بعد دوباره ببندیش و یه جا قایمش کنی.
من کاملاً میفهمم تو در چه شرایطی هستی و کوچکترین چیز نا آشنایی که به وسایلت اضافه میشه اول باید از گمرکی مامان و بعد بابا و بعد احیاناً بقیه رد بشه تا به مقصد(اگه صلاح بود) برسه. با این همه یه حسی اذیتم میکنه.... شاید چون از زاویه دید خودم فقط نگاه میکنم و دلم میخواست حداقل اونقدر مشتاق بودی که یک جوری حالا به هر روش و ترفندی که بود حداقل یکبار بازش میکردی...!
دلم رو خوش کرده بودم وقتی مامان و بابا میرن مسافرت، دیگه اون کادو رو حداقل میبینی، اما امشب فهمیدم فقط میتونی اونو از مکانی به مکان دیگه انتقال بدی و این باز در اصل قضیه فرق نداره. میگی کلاً میخ زدن به دیوار تو خونه ما رایج نیست، و اینو میذاری تو کمد تا یه روزی یه جایی یه زمانی اگه شد اینو بالاخره اول باز کنی و بعد بزنی به دیوار تا جلو چشمت باشه.... و با این شرایط میدونم اون زمان حداقل 5-6 سال دیگه طول میکشه و این دل بزرگیت منو کمی ناراحت میکنه.
اصلاً مساله این نیست که اون کادو چی هست یا باید دیده بشه یا نه... از زاویه دید خودم این جور حس میکنم که اگه من جای تو بودم به این راحتی و خونسردی ازش نمیگذشتم و بذارمش یه جا و یا همش قایمش کنم. نهایتش اینه که ازت میخوام اگه این کادو فقط باعث اذیتت میشه و دائم باید نقل مکان کنی، به خودم برگردون. مثل رضا که خیلی راحت اون قاب رو داد به مرسده... و خیلی راحتتر گفت من از تصاویر هخامنشی خوشم نمیاد! و در ضمن جا ندارم تو خونه و یه تشکر هم کرد!
من در درجه اول از خودم ناراحتم که چرا بیشتر فکر نکردم تا بتونم چیز مناسبتری با توجه به شرایطتت برات بگیرم و تو رو هم اینقدر به دردسر نمینداختم :(
حتی اون شمع، اون تیشرت هم بیاستفاده مونده... میدونم خیلی ضایع بود، خیلی انتخابهای بدی بود. دلم میخواست مثل DVD Writer که به من هدیه دادی، چیز به درد بخوری بهت میدادم.
هرچند با این شرایط، حتی یه سیم کارت ایرانسل هم تو رو به زحمت میندازه... نمیدونم چطور جلوی میل درونیم رو بگیرم و هر دفعه که میخوام ببینمت حتی شده یه کاغذ از دستخط خودم رو بهت بدم، تو چطور میخوای نگهش داری؟ و چطور میخوای دائم استرس نداشته باشی که کسی نبینه؟
چطور میشه من بفهمم چی به درد تو میخوره و میشه هر وقت دلت خواست راحت بهش نگاه کنی و یاد من باشی؟
۱- ز زاویه دید خودم این جور حس میکنم که اگه من جای تو بودم به این راحتی و خونسردی ازش نمیگذشتم و بذارمش یه جا و یا همش قایمش کنم.
۲- من در درجه اول از خودم ناراحتم که چرا بیشتر فکر نکردم تا بتونم چیز مناسبتری با توجه به شرایطتت برات بگیرم و تو رو هم اینقدر به دردسر نمینداختم :(
۳- حالا میفهمم این چیزی که من کول کردم آوردم و خودم و خودت رو به دردسر انداختم یک جو برات مفید نبوده و با توجه به شرایط خانوادگیت حتی جرات نکردی بعد از 1 ماه و خوردهای فقط یک بار کاغذ کادوش رو باز کنی، ببینی چی هست و بعد دوباره ببندیش و یه جا قایمش کنی.
۴- هرچند با این شرایط، حتی یه سیم کارت ایرانسل هم تو رو به زحمت میندازه...